شیرین خانمشیرین خانم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

شیرین عسل

این چند روز

این چند روزبهمون خوش گذشت و البته به شما هزار برابر بیشتر...   روز عید سعید مبعث بابایی داشت حاضر می شد بره سر کار به در خواست ما قبول زحمت کرد که ما رو ببره به دیدار دایی ها و خانواده محترم و اینکه جشن تولد 2 سالگی شما رو در غربت  برگزار نکنیم ساعت 4 از سر کار برگشت و راه افتادیم سمت جایی که دلهامون مونده اونجا... ساعت 12 شب اینها بود که رسیدیم البته شما گلی خانم یه کمی ناقلا شده بودی و نمی خواستی بمونی توی ماشین و کلکی هم که سوار می کردی برای پیاده شدن جیش بود ... بابایی هم که نسبت به ماشین حساااااااااس فورا برات نگه می داشت البته یه بارش کلک نبود. خلاصه رسیدیم ... شما چشمت به دایی جون هات که افتاد هیچی دیگه مامان و ب...
11 خرداد 1393

و شیرین 2 ساله می شود...

چه لطیف است حس آغاز دوباره، و چه زیباست رسیدن دوباره به روز آغاز تنفس ... و چه اندازه عجیب است، روز ابتدای بودن... و چه اندازه شیرین است امروز! روز میلاد...! روز تو...! روزی که تو آغاز شدی! چه لطیف است حس آغازی دوباره، و چه ز 2 سال از اولین صدای گریه ات که در اون لحظه زیباترین صدایی که می شد شنید... از حس گرمی پوستت که هنوز وقتی بهش فکر می کنم حسش می کنم از قطرات اشک هایی که می دویدند روی  گونه هام و نشونه  خوشحالیم از آمدنت بود گذشت... من مادر شدم... چه زیبا... مادر... و چقدر زود گذشت، با فراز با نشیب با خنده با گریه ولی گذشت و تو بزرگ شدی و...
9 خرداد 1393

شیرینم...

این روزها اینقدر زود می گذره و تو گل قشنگم اینقدر زود رشد می کنی زود پیشرفت می کنی که من اصلا نمی رسم از روزهای قشنگ کودکی ات بنویسم .     دیگه ماشاله اینقدر کلمات رو قشنگ ادا می کنی  شاید هم تنها کسی که زبان شیرینت رو می فهمه من و بابایی باشیم.تلفن رو بر می داری می گی الو للام(الو سلام) چه طوری رو قشنگ ادا می کنی...الان نمی تونم بنویسم آخه نوشتنی نیست که شنیدنیه عسلکم...چطوری خوبی ؟خوبی رو هم حوبی می گی... عاشق پوشیدن کفش های منی.چند وقت پیش که من توی مغازه داشتم کفش می پوشیدم اندازه بزنم شما هم یه جفت برداشته بودی و می پوششیدی می گفتی حوبه حوبه آقای فروشنده خنده اش گرفته بود از کارت  تازه بهت می گفت تنگ نیست،...
3 خرداد 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شیرین عسل می باشد